امشب دلم برای تو بی انتها گرفت
دنیای رنگ باخته دست مرا گرفت
می خواستم قدم بزنم ساحل تو را
دریا دلش گرفت و پس از آن هوا گرفت
می خواستم که از تو و من ها شویم ما
می خواستم ولی دل تنگ "شما"گرفت
خودکار مشکی و ورق پاره ای که بود
نقش دو چشم های تورا بی هوا گرفت
افتادم و شکستم و نابودتر شدم
آشوب ناگزیر مرا بی صدا گرفت
فریاد های یخ زده ام در گلو شکست
وقتی بنای سرکش عشق تو پا گرفت
این ماجرا به رفتن تو ختم می شود
طوری که پشت پای تو قلب خدا گرفت
تـو زنـدگـی گـاهـی بـه جـایـی مـیـرسـی ؛
کـه تـازه مـیـفـهـمـی :
چـه خـوشـبـخـتـنـد کـسـانـی کـه
دچـار آلـزایـمـر هـسـتـنـد . . . !
تـو زنـدگـی گـاهـی بـه جـایـی مـیـرسـی ؛
کـه تـازه مـیـفـهـمـی :
چـه خـوشـبـخـتـنـد کـسـانـی کـه
دچـار آلـزایـمـر هـسـتـنـد . . . !
تـو زنـدگـی گـاهـی بـه جـایـی مـیـرسـی ؛
کـه تـازه مـیـفـهـمـی :
چـه خـوشـبـخـتـنـد کـسـانـی کـه
دچـار آلـزایـمـر هـسـتـنـد . . . !
تـو زنـدگـی گـاهـی بـه جـایـی مـیـرسـی ؛
کـه تـازه مـیـفـهـمـی :
چـه خـوشـبـخـتـنـد کـسـانـی کـه
دچـار آلـزایـمـر هـسـتـنـد . . . !
به او گفتم:دوستم داری؟
گفت :بله
گفتم :چقدر؟
گفت:به اندازه های ستاره های آسمان
وقتی به آسمان نگاه کردم
ستاره ای در آسمان نبود